جندب فرزند جناده از افراد قبيله «بنيکنانه» در سرزمين يمن بود. او قبل از بعثت پيامبر (ص) از پرستش بت قبيله خويش «فلس» امتناع جست و به خداوند يکتا ايمان آورد. زمانيکه خبر ظهور پيامبر (ص) را در مکه شنيد برادرش را به آنجا فرستاد تا اطلاعاتي به دست آورد اما پس از بازگشت برادر براي اطمينان خاطر راه مکه را در پيش گرفت و به مدت سه روز در خانه امير مؤمنان (ع) مهمان گشت. آنگاه در مورد نبياکرم (ص) از امام علي (ع) سؤالاتي پرسيد و با راهنمايي امام (ع) به خانه ارقم رفت. ابوذر در ميان شمار اولين نفرات به اسلام ايمان آورد و با وجود منع پيامبر (ص) مبني بر اظهار آشکار به اسلام در ميان قريش کنار مسجدالحرام فرياد زد : لاالهالاالله، محمد رسولالله (ص)، وي تا زمان هجرت حضرت محمد (ص) به مدينه در زادگاهش ماند و بعد از تشکيل حکومت اسلامي به مدينه مهاجرت کرد ابوذر در جنگهاي نمابه، حنين، کرز بن جابر فهري، فتح مکه و تبوک در رکاب رسولالله (ص) جنگيد و پسرش را در نبرد غابه از دست داد. در زمان جنگ خيبر او به عنوان جانشين پيامبر (ص) در شهر ماند. بعد از رحلت پيامبر (ص) به جرگه ياران و شيعيان اميرمؤمنان (ع) پيوست و هيچگاه با خلفاي سه گانه بيعت نکرد. در زمان خاکسپاري دختر گرامي پيامبر اکرم (ص) نيز او امام علي (ع) را ياري رساند و در مراسم تشييع حاضر شد. ابوذر در هنگام حرکت عثمان به علت مخالفت با او به شام تبعيد شد. اما بعد از مدتي به اصرار معاويه و ترس از قيام و شورش مردم به مدينه بازگشت. عثمان که تحمل شنيدن سخنان او را نداشت و او را خطري بزرگ براي خلافت جائر از خود ميدانست به ربذه تبعيد کرد و مردم را از مشايعت او برحذر داشت. ولي اميرمؤمنان (ع) به همراه حسين (ع)، عبدالله بن جعفر و عمار ياسر او را تا دروازههاي شهر بدرقه کردند. ابوذر روايتگر راستگوي سخنان پيامبر (ص) سرانجام در سال 32 ه.ق غريبانه در صحراي ربذه جان سپرد و مرداني با ايمان مانند حذيقه بن يمان و مالک اشتر که از آنجا ميگذشتند او را به خاک سپردند.
شهادت پسر
ابوذر در سالهاي آغازين رسالت نبي اکرم (ص) به اسلام ايمان آوردند و اين در زماني بود که تعداد مسلمين حتي به اندازه انگشتان دست نبود. او با شنيدن سخنان پيامبر (ص) کنار مسجدالحرام ايستاد و فرياد زد:« اشهد ان لاالهالاالله، محمد رسولالله (ص) و ناگهان مشرکين قريش به او حمله کردند. عباس عموي پيامبر (ص) براي نجات جان او جلو دويد و به کفار گفت:«اگر او را بکشيد قبيله غفار که بر سر راه بازرگانان مکه زندگي ميکنند، انتقام او را خواهند گرفت و راه را ناامن خواهند کرد.بعد از اين اتفاق پيامبر (ص) او را به زادگاهش فرستاد و ابوذر تا زمان هجرت رسول اکرم (ص) در آنجا ماند. پس به مدينه رفت و در سريه «کرز بن جابر فهري» در جرگه سواران به جنگ با کافران پرداخت در فتح مکه و حنين در حاليکه پرچم قبيله بني غفار را در دست داشت حاضر گرديد. او در سال ششم هجرت از پيامبر (ص) اجازه خواست تا شتران ماده حضرت (ص) را براي چرا به منطقه «غابه» ببرد. پيامبر در مقابل اصرار او فرمود : گوئي تو را ميبينم در حاليکه پسرت کشته شده، همسرت اسير گشته و تو به عصاي خود تکيه دادهاي، اينگونه تو به نزد من بازخواهي گشت، زيرا ما از کنيه «عينيه بن حصن» در امان نيستم و غابه به محل زندگي او نزديک است. ابوذر با اصرار فراوان با شتران به آنجا رفت. اما نيمه شب «عينيه» به او حمله کرد. پسرش را گشت و همسرش را به اسارت گرفت. ابوذر سريع بند پاي شتران را باز نمود و آنها را از آن محل دور کرد. سپس به نزد پيامبر (ص) رفت. پيامبر (ص) با ديدن او لبخند زدند.
آفرين بر ابوذر
پيامبر (ص) براي جنگ با قبيله تبوک به راه افتاد. من به خاطر شترم از سپاه عقب افتادم زيرا شترم بسيار نحيف و لاغر بود و توان حرکت نداشت. تصميم گرفتم چند روزي به آن علوفه دهم و بعد به سپاه ملحق شوم. چند روز بعد به راه افتادم اما در محله «ذي المروه» و چون قدرتي براي حرکت نداشت، روز بعد خود با پاي پياده به راه افتادم. هوا شديداً گرم بود شهر خالي از مردان مبارز بود، در ميان راه نيز کسي را نديدم، که قصد داشته باشد به سپاه رسولالله (ص) بپيوندد. بالاخره به نزديک سپاه رسيدم از دور پيامبر (ص)را ديدم يکي از ياران مرا ديد و به پيامبر (ص) گفت: مردي تنها در راه است. حضرت (ص) فرمودند:«بايد ابوذر باشد» پيامبر (ص) به طرفم آمد و فرمود : آفرين بر ابوذر که تنها راه ميرود، تنها ميميرد، تنها برانگيخته ميشود، اي ابوذر براي چه تأخير داشتي؟ تمام آنچه که اتفاق افتاده بود را به حضرت اطلاع دادم، پيامبر (ص) دوباره فرمودند:« نبود تو مثل اين بود که يکي از عزيزان خانوادهام از من عقب ماند، و نرسيده است. خداوند در هر گامي که برداشتي تا به من رسيدي گناهي از تو را آمرزيده است». عطش زيادي داشتم بارم را بر زمين نهادم مسلمين برايم آب آوردند و در جوار رسولالله (ص) سيراب شدم.
رهسپار شام
پس از رحلت پيامبر (ص) ابوذر با خلفاي سه گانه بيعت نکرد، و هميشه از حقانيت امير مؤمنان (ع) و غصب خلافت سخن ميگفت. تا اينکه به عثمان اطلاع دادند ابوذر در جايگاه رسولالله (ص) از پيامبر (ص) حديث روايت کرده و در کنار در مسجد به مردم گفته :«اي مردم... منم ابوذر غفاري، همانا خدا برگزيد است آدم و نوح و خاندان ابراهيم را بر جهانيان نسلي که از يکديگر پديد آمدند و خدا شنوا و داناست». محمد (ص) برگزيده از نوح است و آل ابراهيم و سلاله اسماعيل و خاندان هدايت کننده از محمد (ص) است. همانا که بزرگ ايشان بزرگوار است و برتري را شايستهاند، .... محمد (ص) وارث دانش آدم و برتريهاي پيامبران است و عليبنابيطالب (ع) وارث علم اوست. اي امت سرگردان بعد از پيامبر اگر شما کسي را که خدا مقدم دانسته بر احوال و کارها قبول ميکرديد و کسي که خود او را از اين عقب رانده کنار ميگذاشتيد و ولايت را در خاندان پيامبر (ص) نزد اينان (ائمه (ع) مييافتيد، وليکن اکنون که چنين کرديد، بدفرجامي کار خود را بچشيد.....» ابوذر بارها روش نادرست عثمان را به او گوشزد نمود و او را از اين کار نهي نمود.به طوري که وقتي عثمان پرسيد:« آيا ايرادي دارد که ما چيزي از بيتالمال مسلمانان را بگيريم و براي حوائج خود خرج کنيم و به شما نيز بدهيم؟ «کعب الاحبار» گفت: خير اشکالي ندارد، در همين لحظه ابوذر برخاست و با عصاي خود به سينه کعب زد و پاسخ داد:« اي يهوديزاده، به چه جرأت درباره دين ما سخن ميگوئي»، عثمان که از سخنان ابوذر به تنگ آمده بود، او را به شام تبعيد کرد، تا ديگر توسط صحابي راستگوي رسولالله (ص) مؤاخده نگردد.
ابوذر درشام نيز سکوت نکرد، در مسجد مردم را به گرد خويش جمع ميکرد و از حقايق دين اسلام ميگفت ، او هر روز صبح به کنار دروازه دمشق ميرفت و با صداي بلند به طعنه ميگفت :«شتراني که آتش بار دارند رسيدند، خدا لعنت کند امرکنندگان به معروف و رهاکنندگان آن راه، خدا لعنت کند بازدارندگان از منکر و انجام دهندگان آن را» مروان بن حکم با مشاهده اقدامات او سعي کرد عثمان را راضي نمايد، تا او را از ميان بردارند، به همين علت عثمان نامهاي به معاويه نوشت و از او خواست ابوذر را تأديب نمايد، او نيز ابوذر را از مجلس خود بيرون کرد و مردم را از ارتباط با او منع نمود و گفت:« اي دشمن خدا مردم را بر عليه ما تحريک ميکني هر عملي که خواستي انجام دهي، اگر من قادر بودم بدون اجازه خليفه مسلمين يکي از صحابي را به قتل رسانم تو را ميکشتم، ابوذر فرياد زد، من نه دشمن خدا هستم و نه دشمن پيامبر (ص) و بلکه تو و پدرت هر دو دشمن خدا و رسولش هستيد، شما به ظاهر اسلام آورديد و کفرتان را مخفي نموديد». سرانجام معاويه عثمان را راضي ساخت، که ابوذر به مدينه بازگردد،چون باحضور او در شام مردم از واقعيات مطلع ميشدند، معاويه ابوذر را با يک شتر که جهاز چوبين داشت و 5 نفر از سقلابيان به مدينه فرستاد، زمانيکه او به مدينه رفت، به علت نامناسب بودن جهاز شتر پاهايش مجروح بودف و از شدت جراحت او مردم گمان ميکردند مرگ او نزديک است، به همين علت به او گفتند:«از اين محنت خواهي مرد، اما ابوذر پاسخ داد: هرگز! من نخواهم مرد تا تبعيد شوم».
سال 32 ه.ق بود، ابوذر از پيامبر (ص) شنيده بود که در ربذه در تبعيد خواهد مرد و مرداني که از عراق به حجاز ميروند، او را دفن خواهند کرد، آسوده خاطر سر بر بالين نهاد ميدانست لحظات آخر است، دخترش(1) کنارش نشست و گفت:«پدرجان! من در اينجا تنها هستم، ميترسم که درندگان تو را بخورند، ابوذر پاسخ داد:«از رسول خدا شنيدم افرادي با ايمان عهدهدار مراسم دفن من خواهند شد،» پس از وفات من بر سر راه کاروانهايي که به مدينه ميروند، بنشين اولين کاروان را که ديدي به کاروانيان بگو، مسلمانان ابوذر صحابي رسول خدا (ص) در اين بيابان غريبانه از دنيا رفته است، من کسي را ندارم کمکم کنيد تا او را دفن نمايم.دختر برخاست کاروان را ديد لبخندي بر لبان ابوذر نشست، اللهاکبر، خدا و پيامبرش راست ميگفتند روي مرا به سمت قبله بازگردان، هرگاه آنان به ما رسيدند سلام مرا به آنان برسان و بعد از خاکسپاري من گوسفندي را بکش و به آنان بگو، شما را سوگند ميدهم که نرويد تا غذا بخوريد»، ابوذر در همين لحظه به ديدار حق شتافت. دختر به طرف کاروان دويد اين ابوذر صحابي پيامبر خداست که فوت کرده، کفن کرده و او را به خاک سپردند. سپس گوسفند را ذبح کرد و آن را خوردند،آنگاه به همراه دختر به مدينه رفتند. زمانيکه خبر فوت ابوذر به عثمان رسيد، گفت :« خدا ابوذر را رحمت کند» عمار پاسخ داد:«آري از صميم قلب ما خدا ابوذر را رحمت کند» عثمان از اين سخن برآشفت و تصميم گرفت عمار را تبعيد کند، مردان قبيله بنيمحزوم به نزد اميرمؤمنان (ع) رفتند ، امام (ع) فرمود: نميگذاريم عثمان تصميمش را عملي کند» و بالاخره سخنان بنيمحزوم به عثمان رسيد و او به ناچار از تصميم خود منصرف شد. 1-گروهي معتقدند همسر ابوذر همراهش بود.
برگرفته از سايت :aarzoha.blogfa.com
صفحه قبل 1 صفحه بعد
صفحه قبل 1 صفحه بعد